شهيده فهيمه سياري در قامت يک خواهر(2)


 





 

درآمد
 

در تمام مدتي که گفت و گو انجام مي شد با حسرت و بغض عميقي از اينکه خواهر رفته و او را با مشکلاتي تنها گذاشته بود، ياد مي کرد و معتقد بود تنها با شيوه اي که فهيمه برگزيد، مي توان به سعادت جاويد رسيد.

هنگامي که خواهرتان شهيد شد، شما چند سال داشتيد؟
 

من هفده سال داشتم و او بيست ساله بود.

از رابطه تان با يکديگر بگوييد.
 

او هميشه برايم حکم يک راهنما را داشت و من از هر جهت که فکرش را بکنيد به او متکي بودم. او به قدري مهربان بود که حتي کتاب و دفترهاي من را هم جلد مي کرد و من تا وقتي که بزرگ شدم، کتاب جلد کردن بلد نبودم.

خصوصيات بارز اخلاقي او چه بود؟
 

خيلي فعال بود. توي قم به مکتب توحيد مي رفت و خيلي زياد فعاليت مي کرد. توي خانه هم که بود، يک لحظه آرام و قرار نداشت. يادم هست رياضي اش خيلي خوب بود، ولي من رياضي ام ضعيف بود. همين که به خانه مي آمد، کتاب هايم را مي آورد و مي گفت، «بيا به تو درس بدهم.» مي گفت، «سعي کن خودت را بکشي بالا و از ديگران عقب نماني.» به کوچک تر از خودش خيلي اهميت مي داد. يک بار که برادرم مريض شده بود، از کنارش تکان نمي خورد. روح بزرگي داشت و به همه کمک مي کرد. هميشه احترام بزرگ تر ها را نگه مي داشت و بالاي حرفشان، حرف نمي زد. هر وقت که يک کمي جان مي گرفت، مي رفت خون مي داد. زياد روزه مي گرفت و هر هفته، دست کم دو روز را روزه بود. خيلي به من و داداشم رسيدگي مي کرد. من خيلي زود ازدواج کردم و از خانه پدري رفتم. او هم که خيلي زود به قم رفت تا درس بخواند، به همين خاطر زياد با هم نبوديم که بخواهيم از خاطرات مشترکمان بگويم، اما با همين مقدار کمي هم که کنار هم بوديم، خيلي روي روحيه ما تأثير گذاشت، آن قدر که خيلي ها که انسان يک عمر با آنها زندگي مي کند، تأثير نمي گذارند.

خاطراه اي که از او هميشه به ياد داريد، چيست؟
 

نزديکي هاي شهادتش بود که دو سه روزي مرخصي آمد به خانه. عصر بود. با شوق و ذوق دويدم و رفتم بغلش کردم. توي بغلم يکپارچه استخوان بود. دلم گرفت و گفتم، «چقدر لاغر شدي.» لبخندي زد و گفت، طوري نيست. چاق مي شوم.» اين آخرين باري بود که او را ديدم. مادرم هر سال محرم نذري مي دادند. ما مشغول درست کردن غذا بوديم که تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم و ديدم فهيمه است. گفت قرار است برود مسافرت. مي خواست برود کردستان. به او گفتم که داريم غذاي مراسم هر سال محرم را آماده مي کنيم. با حسرت عجيبي گفت، «خوش به حال ات. اي کاش من هم آنجا بودم. خدا اجرتان بدهد.» اين آخرين باري بود که با خواهرم حرف زدم.

به نظر شما خواهر شهيد بودن آسان است يا سخت؟
 

اگر بتوانيم خودمان را مثل آنها بالا بکشيم، سعادتمند مي شويم، ولي متأسفانه زندگي خيلي پيچ و خم دارد. آنها خودشان را از قيد و بندهاي بيهوده اي که به دست و پاي ما پيچيده رها کردند.

يعني در شرايط فعلي، شما نمي توانيد مثل خواهرتان باشيد؟
 

شايد بشود، ولي خيلي خيلي سخت است. شايد اگر مثل او تنها بودم، مي شد ولي قيد و بندهاي زندگي، دست و پاي انسان را مي بندد. انسان براي اينکه بتواند به مدارج عالي برسد، بايد از اين قيد و بندهاي دست و پاگير رها باشد. فهيمه براي رسيدن به کمال، آرام و قرار نداشت. درس مي خواند، تظاهرات مي رفت، درس مي داد، خدمت مي کرد و مهم تر از همه اينکه با آدم هاي همفکر خودش محشور بود. وقتش را تلف نمي کرد. مکتب توحيد قم که تعطيل مي شد، سريع مي آمد زنجان. در اينجا به مسجد مي رفت و قرآن درس مي داد. گاهي که نمي توانست برود، به من مي گفت تو برو. مي خواست هر جور که شده دست مرا هم بگيرد و بالا بکشد. مي گفتم، «من که بلد نيستم. بروم چي درس بدهم؟» مي گفت، «کتاب هاي امام را بخوان، کتاب هاي آقاي مطهري را بخوان، برو مسجد حمد و سوره بچه ها را درست کن.» دائماً توصيه مي کرد که، «ننشين. بلند شو. نگذار وقتت تلف شود.» از هيچ چيز به اندازه وقت تلف کردن، بيراز نبود. هر وقت که او را مي ديدي مشغول کاري بود. هميشه يا درس مي خواند يا درس مي داد. من که نتوانستم حتي يک قدم پشت سر او بروم. گاهي که با او حرف مي زنم، خيلي گلايه مي کنم که مرا گذاشت تا اين جور گرفتار مسائل بيهوده بشوم و خودش رفت. لياقتش را داشت. خدا رحمتش کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27